داستان

به نام خدا

خرگوش ها

 

قصه :

در زمان هاي قديم بيشتر چيزها مثل امروز نبودند، مثلا خرگوش ها زير زمين زندگي نمي کردند.

بله، درسته! خرگوش ها بر روي درختان زندگي مي کردند و با آن دست و پاهاي قوي شان مي توانستند خيلي خوب از درختان بالا بروند و در داخل درختان با آن دندان هاي قوي شان تنه هاي درختان را به شکل زيبايي دايره مانند درست مي کردند.
خرگوش ها از دو چيز خيلي خوششان مي آمد. يکي از چيزهاي خوب و جالب و ديگري از آرامش. در اصل خرگوشها دوست داشتند يک روز آرام و خوب داشته باشند.

همه چيز به خوبي پيش مي رفت و هميشه آرامشي بين برگ هاي درختان بود و جالب تر اين بود که پرنده ها هم براي

ملاقات و ديدن خرگوش ها، پيش آنها مي رفتند.

خرگوشي ميان خرگوش ها بود که خرگوشِ بزرگ نام داشت. او از همه زيباتر و با تجربه تر بود و همه به او احترام مي گذاشتند. اما او با بقيه ي خرگوش ها فرق داشت و از آرامش خوشش نمي آمد. او بر عکس ِ همه ي خرگوش ها عاشق مسافرت و چيزهاي هيجان انگيز بود. او با تمام خانواده اش که خانواده اي بزرگ هم بودند بر روي يکي از درختان زندگي مي کرد.

امروز خرگوش ها مي خواستند که يک روز ساکت و آرامي را داشته باشند. آنها همگي مرتب بر روي شاخه هاي درختان نشسته بودند که ناگهان درختان شروع به تکان خوردن کردند. خرگوش ها به صورت ترسناکي هيجان زده شده بودند. اما خرگوش بزرگ به آرامي از شاخه ي درخت بر روي تنه ي درخت آمد و خودش را به پائين رسانيد که ببيند آن پائين چه خبر شده است. وقتي خرگوش بزرگ به پائين آمد ديد که برگ هاي درختان بر روي زمين ريخته است و درختان در حال تکان خوردن هستند. خرگوش بزرگ، زرافه اي را ديد که شاخه ها ي درختان را در دهان کرده بود و داشت برگ هاي آنها را مي جويد. خرگوش بزرگ که هيچ چيز از ماجرا متوجه نشد، براي مدتي محو ِ تماشاي زرافه شد و به اطرافش نگاه کرد که ديد زرافه هاي ديگري هم در کنار درختان ديگر ايستاده اند و آنها هم دارند برگ هاي درختان را مي خورند.

خرگوش بزرگ از زافه اي پرسيد: چرا شما ها داريد اين کار ها را انجام مي دهيد؟
چون زرافه هنوز شاخه ي درخت در دهانش بود و نمي توانست صحبت کند در جواب گفت:

 ما...م...ما...م...و....

خرگوش بزرگ از زرافه پرسيد: موضوع چي است؟

رزافه دست از خوردن کشيد و رو به خرگوش کرد و گفت: همه ي زرافه ها گردن درازي دارند و به هيمن دليل توانند همه چيز را خوب از پشت تپه ها ببينند، و درست به هين دليل زرافه ها مي توانند غذاي خودش را که برگ تازه است، از روي درختان نوش جان کنند. براي همين آمده ايم در اين جنگل که برگ هاي درختان را بجويم.

خرگوش هاي ديگر که شنيدند خرگوش بزرگ چي پرسيد و چي شنيد به فکر عميقي فرو رفتند و به اين نتيجه رسيدند که با وجود اين زرافه هاي گردن دراز ديگر جنگل آرامي نخواهند داشت.
خرگوش بزرگ که مي خواست خرگوش هاي ديگر در آرامش باشند از شتر مرغ ها شنيد که آن جا هاي دور، پشت آن تپه ها منطقه ي ساکتي است، براي همين خرگوش بزرگ را راهنمايي کردند که به آن منطقه برود.

خرگوش بزرگ وقتي به آنجا رسيد ديد که واقعا ساکت است، اما تنها يک اشکال وجود داشت، آن هم اينکه در همسايگي آنها خفاش هاي زيادي زندگي مي کردند. اصلا منطقه اي جالبي نبود، اما خوب، هر چه بود ساکت بود. براي همين خرگوش بزرگ رفت تا بقيه ي خرگوش ها را به اين منطقه بياورد.
خرگوش ها به آن منطقه آمدند و به بالاي درختان رفتند و آنجا را براي زندگي انتخاب کردند. اما متاسفانه اين ماجرا زياد دوام پيدا نکرد. در همان روزهاي اول خفاش ها شروع به سرو صدا و شلوغي کردند.

 صداها بدتر و بدتر شد و بيشتر. طوري که خرگوش ها ديگر صداي خودشان را نمي توانستيند بشنوند.

خرگوش ها که ديگر اعصابشان از اين بابت خرد شده بود شروع کردند به فکر کردن تا شايد راه چاره اي پيدا کنند.

در همين لحظه راه حل خوبي به فکر خرگوش بزرگ رسيد. فکر خرگوش بزرگ کمي عجيب بود اما به امتحانش مي ارزيد. خرگوش بزرگ خرگوش ها را دور خود جمع کرد و گفت :

اگر همه خرگوش ها دست به دست هم دهند و يک گودال بزرگ زير زمين درست کنند، حتما آنجا ساکت و آرام خواهد بود.

خرگوش ها که از فکر خرگوش بزرگ تعجب کرده بودند به دليل اعتمادي که به او داشتند حرفش را قبول کرده و شروع به کندن زمين کردند تا شايد بتوانند محل آرامي براي زندگي کردن درست کنند.

جالب بود که فکر خرگوش بزرگ درست بود و خرگوش ها خيلي زود توانستند گودال بزرگي بکنند و در آن زندگي کنند. گذشت و گذشت تا آنکه خرگوش ها به زندگي کردن در زير زمين عادت کردند.

اما حالا درست در زمان ما خرگوش ها ديگر نمي توانند از درختان بالا بروند، چون ناخن هاي آنها به خاطر کندنِ زمين کند شده است. اما در عوض مکانِ خوبي را براي زندگي پيدا کرده اند که از اين بابت خوشحال هستند.

بر اساس ايده ي از نويسنده  Birgite Douma

ترجمه وبازنويسي : سينا جعفري

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,خرگوش, | 16:16 | نویسنده : REZA |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.